- اصلا اون روز مسجد یه جور دیگه بود…
- راست میگه ! مثل همیشه نبود ، هفتهی قبل هم که برنامه لغو شد ، اومده بودیم اما اینطوری نبود !
- توی حیاط یه جایی واسه ضبط صوتها درست کرده بودیم .
- نماز ظهر که تموم شد ، آقا رفتن پشت تریبون .
- سئوالها هم خیلی تند و بعضاً بیربط بود…
- پرسیده بودن شما داماد وزیر گرفتی و فلان قدر مهر دخترت کردی .
- آقا اول کمی درباره شایعات علیه شهید مظلوم بهشتی صحبت کرد و بعد هم اشاره کرد که من اصلا دختر ندارم !
- من دیدم یه نفر با موهای وزوزی داره با یه ضبط صوت به سمت تریبون میاد .
- نه یه نفر نبود ! ضبط رو دست به دست دادن تا کسی شک نکنه!
- منم فکر کردم ضبط بچههای خود مسجده ؛ دیگه شک نکردم چرا این ضبط مثل بقیه توی حیاط نیست!
- ولی نفر آخر ، از خودشون بود !
- آره ! آره ! چون دقیقا ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ ؛ درست مقابل قلب ایشون!
- من همینطوری رفتم به ضبط یه سری بزنم ! کمی زیر و بمش را نگاه کردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض کردم ، گذاشتم سمت راست ، کنار میکروفن ، کمی با فاصلهتر از آقا!
- یکدفعه میکروفن شروع کرد به سوت کشیدن…
- آقا برگشتن گفتن : این صدا را درست کنید یا اصلا خاموش کنید .
- منبریها این جور مواقع کمی عقب و جلو میشن تا بلکه صدا درست بشه !
- من روبروی آقا ، کنار در شبستان وایساده بودم ، آقا کمی به عقب و سمت چپ رفتند که یکدفعه …
- یه صدای عجیبی توی شبستان پیچید …
- اول فکر کردم ، تیر اندازی شده …
- سریع اسلحهام رو درآوردم … تا برگشتم دیدم …
و اشک ، چنان سر میخورد توی صورتش که هر چهقدر هم لبش را بگزد ؛ نمیتواند کنترلش کند … سرش را تکان میدهد و به “حاجیباشی” نگاه میکند ، او هم سرش را انداخته پائین و با دست اشکهایش را میچیند . “پناهی” به دادش میرسد و ادامه میدهد :
- مردم اول روی زمین دراز کشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند ، من اسلحهام را از ضامن خارج کرده بودم ، تا برگشتم سمت جایگاه دیدم ــ بغضش را فرو میخورد ــ “آقا” از سمت چپ به پهلو افتادهاند روی زمین ! داد زدم : حسین ! “آقا”… تا برسم بالای سر “آقا” ، “حسین جباری” تنهایی “آقا” را بلند کرده بود و به سمت در میرفت …
“جوادیان” که هنوز صورت گردش سرخ سرخ است ، فقط سرش را به طرفین تکان میدهد و حتی چشمهایش را هم از ما میدزدد . “حیاتی” اما ماجرا را اینگونه ادامه میدهد :
- هرطور بود راه را باز کردیم و خودم برگشتم پشت تریبون ، ضبط صوت مثل یک دفتر ۴۰برگ از وسط باز شده بود . با ماژیک قرمز هم روی جداره داخلیاش نوشته بودند : “اولین عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!”
- به هر ترتیبی بود آقا را سوار ماشین کردیم . یک بلیزر سفید . با سرعت از بین جمعیت کنده شدیم و راه افتادیم . توی راه یک لحظه آقا به هوش آمدند. نگاهی به چهرهی من کردند و از هوش رفتند . بعدها پرسیدم آن لحظه چه چیزی احساس کردین ، گفتند : “دو چیز! یکی اینکه ماشین داشت پرواز میکرد و دیگر اینکه سرم روی پای کسی بود …”
حاجیباشی یکدفعه نگاهش را از زمین میکند و بلندتر میگوید : توی ماشین همهاش به این فکر بودم که اگر اتفاقی بیافته ، مردم به ما چی میگن؟! و دوباره باران ، حرفهایش را خیس میکند .
“جوادیان” ادامه میدهد : از جلوی یک درمانگاه گذشتیم که گفتم : “حسین ! برگرد… درمانگاه …”
پنج نفری وارد درمانگاه شدیم ، همه هول برشان داشته بود ، یک نفر غرق خون توی آغوش جباری ، ۳ نفر هم با لباس خونی و اسلحه دنبالش … اولین دکتری که آمد و نبض آقا را گرفت ، بیمعطلی گفت : دیگه کار از کار گذشته و رفت … پرستاری جلو آمد و گفت ”:ببرینش بیمارستان بهارلو ؛ پل جوادیه “
به سرعت دویدیم سمت ماشین. پرستار هم همراهمان شد ، با یک کپسول اکسیژن که توی ماشین نمیرفت و بچهها روی رکاب در عقب گرفتنش تا بریم بیمارستان بهارلو …
توی مسیر بیسیم را برداشتم و :
- حافظ هفت ! مرکز … مرکز ! موقعیت پنجاه – پنجاه … (پنجاه – پنجاه موقعیت آمادهباش بود) بعد گفتم : مرکز! حافظ هفت مجروح شده !
دوباره همه با هم ساکت شدند … انگار همین دیروز بوده ، همین دیروز که از توی ماشین اعلام میکنند به دکتر فیاض بخش ، دکتر زرگر و … بگوئید از مجلس خودشان را برسانند ، بیمارستان بهارلو .
ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه میشود . برانکارد میآورند . آقا را میرسانند پشت در اتاق عمل. دکتری که از اتاق عمل بیرون میآید ؛ نبض را میگیرد و با اطمینان میگوید : “تمام کرده!” اما …
اما دکتر فاضل که آن روز اتفاقی و برای مشاورهی یکی از بیماران در بیمارستان بهارلو حضور داشته ، خودش را به اتاق عمل میرساند و دستور آماده سازی اتاق عمل را میدهد .
دیدار بعد از ۲۵ سال
از راست آقایان دکتر باقی ، دکتر میلانی ، دکتر منافی ، محمود خسرویوفا ، دکتر زرگر ، جوادیان ، حسین جباری ، مجتبی حیاتی ، دکتر مرندی ، رضا حاجیباشی ، پناهی ، حجتالاسلام مطلبی
- شهید بهشتی به من خبر داد . تازه رسیده بودم منزل . پیکانم را سوار شدم و راه افتادم . به محض رسیدن ، دکتر محجوبی گفت نگران نباش ، خون را بند آوردم . و من آماده شدم برای جراحی .
دکتر زرگر ادامه میدهد : رگ پیوندی میخواستیم ، پای راست را شکافتیم . رگ دست راست و شبکه عصبیاش کاملا متلاشی شده بود . فقط توانستیم کمی جلوی خونریزی را بگیریم و کمی هم پانسمان کنیم . تصمیم بر این شد که آقا را ببریم بیمارستان قلب .
دکتر میلانی هم که مثل دکتر زرگر تمام موهای سرش سفید شده ، غرق روزهای تلخ دهه ۶۰ شده است ، آرام و با تامل تعریف میکند :
ــ جراحت خیلی سنگین بود ، سمت راست بدن پر از ترکش و قطعات ضبط صوت بود ، حتی یکی از ترکشها زیر گلوی آقا جا خوش کرده بود . قسمتی از سینه ایشان کاملا سوخته بود ! یکی دو تا از دندهها هم شکسته بود . دست راست هم کاملا از کار افتاده بود و از شدت ضربه ورم کرده بود. استخوانهای کتف و سینه کاملا دیده میشد . ۳۷ واحد خونی و فراوردههای خونی به آقا زده بودند که خود این تعداد ، واکنشهای انعقادی را مختل میکرد … دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز کنیم و دوباره رگها را مسدود کنیم … خیلی عجیب بود ، انگار هیچ چیز به ارادهی ما نبود …
و دکتر منافی چشمهایش را روی هم میگذارد و آن روزها را اینگونه از پشت پرچین خاطرات ماندگارش بیرون میریزد : “مردم بیرون بیمارستان صف کشیده بودند برای اهدای خون . رادیو هم اعلام کرده بود جراحت به قلب آقا رسیده ، عدهای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و میگفتند میخواهیم “قلبمان” را بدهیم … با هلیکوپتر ، آقا را رساندیم بیمارستان قلب . لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض ، خط ممتد نشان داد … عمل جراحی ۳ ساعت طول کشید و آقا به بخش “آی سی یو” منتقل شدند . شب برای چند لحظه به هوش آمدند …کاغذ خواستند تا چیزی بنویسند … کاغذ که دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند کلمه را به زحمت کنار هم چیدند :
- همراهان من چطورند؟
چند روز بعد که دیگر مطمئن شده بودیم ، دست راست کاملا از کار افتاده است ، از تلویزیون آمدند تا گزارش تهیه کنند ، یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش بیایند ، وقتی پرسیدند که حالتان چطور است؟ این پاسخ را گرفتند:
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت ، شکند اگر سبویی
و حالا که ۲۵ سال از آن روز تلخ گذشته ، شاید شیرینی عیدی گروهک فرقان بیشتر خودش را نشان میدهد که به قول “خسروی وفا” هر وقت در حزب جلسه بود ، آقا آخرین نفری بود که از حزب خارج میشد ” و فردای آن روز هفتم تیر بود…
حالا شاید بهتر بشود فهمید چرا سالهاست ضربان قلب این مردم میگوید: “دست” خدا بر سر ماست … این دست ، رنگ خدا را دیده و طعم بهشت را چشیده ، سوغات یک سفر غیبی به آن سوی ابرهاست که پیش رهبر مانده تا به قول دکتر میلانی : “با دست موعود بیعت کند…”
صدای اذان یعنی شوق پرواز در آسمان آبی نماز . خودمان را به نمازخانه میرسانیم ، این گروه آشنای قدیمی ، صف اول و دوم نماز میایستند … رهبر که میآید مثل پروانههای حرم رضوی که در بهار گرد زائر حضرتش بیقراری میکنند ، دور آقا حلقه میزنند. دکتر میلانی زودتر از باقی خودش را به آقا میرساند و همینطور که با چشم خیس به دست آقا خیره شده ، دست رهبر را میبوسد و غرق آن نگاه پدرانه میشود … و چه خندهی شیرینی بر لبهای رهبر نقش بسته ، خیلی وقت بود این جمع سالهای جوانی را یکجا ندیده بود… چه غافلگیری لذت بخشی .
نظرات شما عزیزان:
|